اولين شب دور بودن از مهرسا
عزيزترينم از وقتي شما به دنيا اومده بودي هيچ ماموريت و دوره آموزشي خارج از شهر رو نرفته بودم الا يك دفعه كه به همراه شما و بابا جون رفتيم تهران و من در كلاس شركت كردم . هم احساس ميكردم ديگه وقتشه كه حداقل براي يك شب هم كه شده از هم دور باشيم و هم واقعا احساس ميكردم از ساير همكارام تو استانهاي ديگه خيلي عقب موندم به هر حال 4 سال كم نيست اونم برا رشته تحصيلي و شغل من كه واقعا هر روز در حال تغييره . فقط شانس اورده بودم مدير كلي داشتم كه اول از خودم سوال ميكرد كه ميتوني بري يا نه و وقتي ميگفتم نميتونم دخترم رو تنها بزارم ماموريتم رو كنسل ميكرد. اما با بازنشسته شدن اون مدير كل اوضاع كمي عوض شد و ديگه نميشد به راحتي از زير ماموريت ها ش...
نویسنده :
مامان دردانه
9:23